روستای گرماب
روستای گرماب

روستای گرماب

فضیلت و اهمیت ماه رجب

بسم الله الرحمن الرحیم

فضیلت و اهمیت ماه رجب:

گرچه همه زمان ها مخلوق خداست لیکن برخى از آنها از شرافت و ویژگى خاصى برخوردار است. درست است که همه ماه هاى سال، پرتوى از قدرت جهان آفرین است; امّا سه ماه رجب، شعبان و رمضان، داراى امتیاز و برجستگى ویژه اى هستند. در عصر جاهلیت، مردم ماه رجب را گرامى مى داشتند.

پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله)مى فرماید: رجب، «شهرالله الأصمّ» است; و بدان سبب آن را «اصمّ» نامیدند که هیچ ماهى به پایه عظمت آن نمى رسد; مردم زمان جاهلیت به رجب حرمت مى نهادند و آنگاه که اسلام درخشیدن گرفت، بر حرمت آن افزود. بدانید که رجب، ماه خدا شعبان، ماه من و رمضان، ماه امت من است پس هرکس یک روز از رجب را روزه بدارد، مستحقّ رضوان الهى گردد و روزه اش غضب الهى را خاموش کند و خداوند درى از درهاى جهنّم را بر او ببندد. اگر کسى به اندازه تمام زمین طلا انفاق کند، برتر از روزه یک روز آن نخواهد بود... هرگاه شب شود، دعایش مستجاب خواهد بود: یا در دنیابه او عطا خواهد شد و یا براى آخرت او ذخیره مى شود... حضرت رسول خدا(صلى الله علیه وآله) سپس ثواب دو، سه، چهار، پنج، تا سى روز، روزه ماه رجب را تک تک با توضیح کامل بیان فرمود.(1)

در همین زمینه امام کاظم(علیه السلام) مى فرماید: رجب، نام نهرى در بهشت است که از شیر سفیدتر و از عسل شیرین تر است; بنابراین هرکس یک روز از ماه رجب را روزه بدارد، خداوند از آن نهر به او خواهد نوشاند.(2) 

ادامه مطلب ...

تشکر وفعالیت در وبلاگ

با سلام خدمت شمادوستان عزیز 

ازمشارکت شما دوستان در پیگری مطالبی که از قبلا در وبلاگ درج شده است وکما کان که شما دوستان مشاهده میکند هنوز این مطالب هست وبه قول شما مایع افت وکسر شان روستا است ُلذا اینجانب اگر مطلبی از طرف خودم بوده در این راستا را از وبلاگ گرماب حذف کرده ام وهمانطور که میدانید با مدیر وبلاگ نیز صحبت کرده ام که در اسرع وقت این مطالب حذف شوند. از شما دوستان عزیز خواهشمندم به خصوص کسانی که دسترسی به اینترنت دارند در وبلاگ روستا بیایید وفعالیت کنند تا وبلاگ خوب وبروز مانند سایر وبلاگ های روستاهای شهرستان قاین داشته باشیم .

تسلیت...

جناب اقای ابراهیمی :

انا لله و انا الیه راجعون

. و هر از گاه در گذر زمان در گذر بی صدای ثانیه های دنیای فانی جرس کاروان از رحیل مسافری خبر می دهد که در سکون آغازی بی پایان را می سراید. درگذشت پدر بزرگ گرامیتان بزرگ خاندان خسرو ابراهیمی را به شما و خانواده محترمتان تسلیت عرض نموده، برایشان از درگاه خداوند متعال مغفرت و برای شما و سایر بازماندگان صبر جمیل و اجر جزیل خواهانم.


من شاید از معدود کسانی‌ باشم که معتقدم و واقعا بر این باور هستم که خوشبختم
که طعم شیرین خوش بختی را بارها و بارها و بارها چشیده‌ ام
من مردی هستم که از برق نگاه یک نوازنده سیاه پوست خوش بخت می شود
من از بوییدن یک گل نیمه پلاسیده یاس در دست دخترکی هفت ساله‌ خوش بخت می شوم
من از دستی‌ که یواشکی یک شیرینی‌ کوچک در بشقابم می ‌گذارد خوشبخت می شوم
من از بوی خاک باران زده شب قبل خوشبخت می شوم
من از صدای تاس تخته نرد
من از بوی عطر هل چای دو غزال
من از قرمزی یک تربچه میان یک دسته ریحان خوشبخت می شوم
من از بستن چمدان ، حتی از باز کردن آن خوشبخت می شوم
من تمام صبح‌ هایی‌ که بدون سر درد بیدار می شوم خوشبختم
من همه روزهایی که حتی یک گدا نمی ‌بینم خوشبختم
من با هر گیلاس شرابی‌ که پر و خالی‌ می شود ، با هر نخ سیگاری که دود می شود خوشبخت تر می شوم
من با هر زمستانی که بهار می شود
با هر کبوتری که آزاد می شود خوشبخت تر می شوم
من برای هر نفسی که با عشق می کشم خوشبخت می شوم
من از اینکه به جرات میتوانم بگویم مردی‌ هستم خوشبخت ، خوشبخت تر می شوم...


وقتی رسیدیم پیش آقای بهجت...
بچه ها تک تک ورود میکردن و سلام میگفتن،
آقای بهجت هم به همه سلامی میگفت و تعارف میکرد که وارد بشن...
من چندبار خواستم سلام بگم...
منتظر بودم آقای بهجت به من نگاهی بکنن...
امااصلا صورتشون رو به سمت من برنمیگردوندن...
درحالیکه بقیه رو خیلی تحویل میگرفتن...
یه لحظه تو دلم گفتم:
حمید،میگن این آقا از دل آدما هم میتونه خبر داشته باشه...
تو با چه رویی انتظار داری تحویلت بگیره...!
تو که خودت میدونی چقدر گند زدی...!
خلاصه خیلی اون لحظه تو فکر فرو رفتم...
تصمیم جدی گرفتم که دور خیلی چیزا خط بکشم،
وقتی برگشتیم همه شیشه های مشروب رو شکستم،
کارامو سروسامون دادم،
تغییر کردم،مدتی گذشت...
یکماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم واستادم،
از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های دانشگاه دوباره میخوان برن قم،
چون تازه رفته بودم با هزار منت و التماس قبول کردن که اسم من رو هم بنویسن،
اما به هرحال قبول کردن...
اینبار که رسیدیم خدمت آقای بهجت،من دم در سرم رو پایین انداخته بودم...
اون دفعه ایشون صورتش رو به سمتم نگرفته بود،
تو حال خودم بودم که دیدم بچه ها صدام میکنن...
"حمید...حمید...حاج آقا باشماست"
نگاه کردم دیدم آقای بهجت به من اشاره میکنن که بیا جلوتر...
آهسته در گوشم گفتن:
"یکماهه که امام زمانت رو خوشحال کردی..."
این داستان رو آیت الله احدی نقل کردند.

...
اللهم عجل لولیک الفرج