روستای گرماب
روستای گرماب

روستای گرماب


وقتی رسیدیم پیش آقای بهجت...
بچه ها تک تک ورود میکردن و سلام میگفتن،
آقای بهجت هم به همه سلامی میگفت و تعارف میکرد که وارد بشن...
من چندبار خواستم سلام بگم...
منتظر بودم آقای بهجت به من نگاهی بکنن...
امااصلا صورتشون رو به سمت من برنمیگردوندن...
درحالیکه بقیه رو خیلی تحویل میگرفتن...
یه لحظه تو دلم گفتم:
حمید،میگن این آقا از دل آدما هم میتونه خبر داشته باشه...
تو با چه رویی انتظار داری تحویلت بگیره...!
تو که خودت میدونی چقدر گند زدی...!
خلاصه خیلی اون لحظه تو فکر فرو رفتم...
تصمیم جدی گرفتم که دور خیلی چیزا خط بکشم،
وقتی برگشتیم همه شیشه های مشروب رو شکستم،
کارامو سروسامون دادم،
تغییر کردم،مدتی گذشت...
یکماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم واستادم،
از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های دانشگاه دوباره میخوان برن قم،
چون تازه رفته بودم با هزار منت و التماس قبول کردن که اسم من رو هم بنویسن،
اما به هرحال قبول کردن...
اینبار که رسیدیم خدمت آقای بهجت،من دم در سرم رو پایین انداخته بودم...
اون دفعه ایشون صورتش رو به سمتم نگرفته بود،
تو حال خودم بودم که دیدم بچه ها صدام میکنن...
"حمید...حمید...حاج آقا باشماست"
نگاه کردم دیدم آقای بهجت به من اشاره میکنن که بیا جلوتر...
آهسته در گوشم گفتن:
"یکماهه که امام زمانت رو خوشحال کردی..."
این داستان رو آیت الله احدی نقل کردند.

...
اللهم عجل لولیک الفرج

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد